یه روز یه پسر بچه رو گذاشته بودن خونه ما تا باباش اینا بیان
میتونست حرف بزنه ولی زبون حالیش نمیشد
خیلی گریه میکرد من ماماااااااااااااااااانموووووووووووووووو میخووووووووووووووواااااااااممممممممم
ولی همین رو تکرار میکرد و گریه میکرد
بعد تقریبا یک ساعت
روشو کرد طرفه ما و گفت : سر همتون رو بخوره ,سر مامانم رو هم خورد
خسته شدم از بس گریه کردم به درک اصلا
:: موضوعات مرتبط:
لطیفه و طنز ,
,
:: برچسبها:
خسته شدن ,
از گریه ,
مامان ,
گریه کودک بزرگسال ,
حرف زدن ,
طرفه ما ,
توانستن ,
:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2